آموزشگاه زبان های خارجه اندیشه برتر

ما برای درخشیدن شما آماده ایم

ما برای درخشیدن شما آماده ایم

آموزشگاه زبان های خارجه اندیشه برتر

کانون زبان اندیشه برتر

آموزشگاه زبان اندیشه برتر با بهره گیری از تیم مدیریت دانشگاه های داخلی و خارجی و با همکاری جمعی از اساتید برتر زبان های انگلیسی ، آلمانی ، فرانسه و ترکی استانبولی کار خود را در شهر ارومیه آغاز نمود، همچنین این آموزشگاه با برگزاری دوره های آموزشی زبان ویژه بزرگسالان ، خردسالان ، کودکان و نوجوانان توانسته است با ارائه خدمات مدرن و به روز از جمله بهترین و مطرح ترین موسسات آموزشی در ایران باشد.

حوزه فعالیت آموزشگاه زبان اندیشه برتر در زمینه ارائه خدمات آموزشی و برگزاری کلاس های مکالمه زبان انگلیسی ، مکالمه فرانسه ، مکالمه آلمانی ، مکالمه ترکی استانبولی به طور حضوری، گروهی، خصوصی، نیمه خصوصی، اختصاصی ویژه دانشجویان دانشگاه ها، اساتید دانشگاه ها و مراکز علمی کشور، کارمندان ادارات و شرکت ها، نهادها، مدارس و مهدکودک ها در قالب دوره های فشرده و نیمه فشرده، عادی می باشد .

بایگانی

داستان کوتاه – Daniel loves the beach

                                                         

 

 

فارسی انگلیسی
هر شنبه دنیل و  خانواده اش به ساحل می روند. آنها خیلی دورتر از ساحل زندگی می کنند، اما یکبار در هفته خانواده سوار ماشین می شود و پدر دنیل ساعت ها رانندگی می کند تا آنها برسند. Every Saturday Daniel and his family go to the beach. They live far from the beach, but once a week the family gets into the car and Daniel’s father drives for hours until they arrive.
والدین دنیل ساحل را دوست دارند. دنیل و خواهر و برادرش ساحل را دوست دارند. سگ خانواده ساحل را خیلی زیاد دوست دارد. Daniel’s parents love the beach. Daniel and his sister and brother love the beach. The family’s dog loves the beach very much.
اما این مشکل است که هر هفته به ساحل بروند. پدر دانیل از ساعت ها رانندگی خسته می شود. بقیه خانواده از ساعت ها در ماشین نشستن خسته می شوند. مادر دنیل می گوید: “در ساحل سرگرم کننده است، اما زمان زیادی لازم است تا به ساحل برسیم و برگردیم.” But it is a problem to go to the beach every week. Daniel’s father gets tired from driving so many hours. The rest of the family gets tired from sitting in the car for so many hours. Daniel’s mother says: “It’s fun in the beach, but it takes too much time to get there and back!”
دنیل و خواهر و برادرش خیلی غمگین هستند. آنها می خواهند به ساحل بروند اما این یک مشکل است. آنها سعی می کنند به استخر بروند اما این چیز مشابهی نیست. Daniel and his sister and brother are very sad. They want to go to the beach, but it is a problem. They try to go the swimming pool, but it is not the same thing.
یک روز والدین دنیل برای صحبت با بچه ها می آیند. آنها می گویند: “ما یک مشکل برای هر هفته رفتن به ساحل داریم، اما ما ساحل را دوست داریم، و شما ساحل را دوست دارید، و سگ ساحل را دوست دارد. پس ما یک راه حل داریم. ما نیاز داریم نزدیک ساحل زندگی کنیم!” One day Daniel’s parents come to talk with the kids. They say: “We have a problem to go to the beach every week, but we love the beach, and you love the beach, and the dog loves the beach. So we have a solution. We need to live near the beach!”
دانیل و خواهر و برادرش خیلی خوشحال هستند! حالا آنها نزدیک ساحل زندگی می کنند. آنها هر روز به ساحل می روند! Daniel and his sister and brother are very happy! Now they live near the beach. They go to the beach every day!

 

برای مطالعه داستان کوتاه های بیشتر مراجعه کنید به

 

داستان کوتاه – A Surprise from Australia

 

                                                 داستان کوتاه انگلیسی

فارسی انگلیسی
مدرسه تمام می شود و اریکا به سرعت کتاب هایش را توی کیفش می گذارد و از کلاس بیرون می دود. The school ends and Erica quickly puts her books in the bag and runs out of the class.
امروز یک روز ویژه است. اریکا خیلی هیجان زده است. او به خانه می دود و در مورد عمویش فکر می کند. او با عمویش یک هفته پیش تلفنی صحبت کرده. او از استرالیا بر می گردد، و او با خود یک چیز غافلگیر کننده دارد! Today is a special day. Erica is very excited. She runs home and thinks about her uncle. She spoke with him on the phone a week ago. He returns from Australia, and he brings a special surprise with him!
اریکا بسیار خوشحال است. او در مورد چیز غافلگیر کننده ای که او می آورد فکر می کند. Erica is very happy. She thinks about the surprise that he brings.
“شاید او یک صفحه موج سواری می آورد؟” این جالب است! من می توانم یاد بگیرم چطور موج سواری کنم. “Maybe he brings a surfboard? That is fun! I can learn how to surf!”
“شاید او خشکبار (مغز) استرالیایی بیاورد؟ اوه، من می توانم تمام روز خشکبار بخورم.” “Maybe he brings Australian nuts? Oh, I can eat nuts all day!”
“یا شاید او یک کانگرو بیاورد؟ این خوب نیست. من جایی در اتاقم برای یک کانگرو ندارم…” “Or maybe he brings a kangaroo? That is not good. I don’t have a place in my room for a kangaroo…”
اریکا سرانجام به خانه می رسد. والدینش آنجا هستند، و عمویش (هم) آنجاست! او از دیدنش خیلی خوشحال است. آنها (همدیگر را) بغل می کنند و او بالا و پایین می پرد. Erica finally arrives home. Her parents are there, and her uncle is there! She is very happy to see him. They hug and she jumps up and down.
“عمو، عمو” او فریاد صدا می زند، “چه سورپرایز خاصی برای من از استرالیا اورده ای؟” “Uncle, uncle,” she calls, “what special surprise do you have for me from Australia?”
“خب” عموی او لبخند می زند و جواب می دهد، “من برای تو یک زن عموی* استرالیایی اوردم.” “Well,” her uncle smiles and answers, “I have for you an Australian aunt*!”

داستان کوتاه – Emily’s Secret

                                                      داستان کوتاه انگلیسی 

فارسی انگلیسی
امیلی 8 سال سن دارد. او در یک خانه بزرگ زندگی می کند. او یک اتاق خیلی بزرگ دارد. او اسباب بازی های زیادی دارد و او دوستان زیادی دارد. اما امیلی شاد نیست. او یک راز دارد. Emily is 8 years old. She lives in a big house. She has a huge room. She has many toys and she has a lot of friends. But Emily is not happy. She has a secret.
او نمی خواهد به هیچ کس در مورد رازش بگوید. او احساس شرمندگی می کند. مشکل این است که اگر کسی (هم) در این مورد بداند، هیچ کس نمی تواند به او کمک کند. She doesn’t want to tell anyone about her secret. She feels embarrassed. The problem is that if nobody knows about it, there is no one that can help her.
امیلی تکیلفش را نمی نویسد. وقتی یک امتحان وجود دارد او مریض می شود. او به هیچ کس نمی گوید، اما واقعیت این است که او نمی تواند بخواند و بنویسد. امیلی حرف های الفبا را به خاطر نمی آورد. Emily doesn’t write her homework. When there is an exam – she gets sick. She doesn’t tell anyone, but the truth is she can’t read and write. Emily doesn’t remember the letters of the alphabet.
یک روز معلم امیلی می فهمد. او می بیند که امیلی نمی تواند روی تخته بنویسد. او، امیلی را بعد از کلاس صدا می کند از او می خواهد که به او حقیقت را بگوید. امیلی می گوید “این درست است، من نمی دانم چطور بخوانم و بنویسم.”. معلم به او گوش می کند. او می خواهد به امیلی کمک کند. او به امیلی می گوید “مشکلی نیست. تو می توانی بخوانی و بنویسی، اگر ما با هم تمرین کنیم.” One day, Emily’s teacher finds out. She sees that Emily can’t write on the board. She calls her after class and asks her to tell the truth. Emily says, “It is true. I don’t know how to read and write”. The teacher listens to her. She wants to help Emily. She tells her, “That’s ok. You can read and write if we practice together”.
پس امیلی و معلمش هر روز بعد از کلاس (همدیگر را) می بینند. آنها با هم تمرین می کنند. امیلی به سختی کار می کند! حالا او می داند چطور بخواند و بنویسد. So Emily and her teacher meet every day after class. They practice together. Emily works hard. Now she knows how to read and write!
 

داستان کوتاه – Kimberly’s Acting

                                                      داستان کوتاه انگلیسی

فارسی انگلیسی
کیمبرلی به عنوان یک منشی کار می کند. او به تلفن پاسخ می دهد و نامه ها را تایپ می کند. او قهوه درست می کند، و به اداره پست می رود. او کارش را دوست ندارد. او کسل شده است! “من دوست دارم کاری هیجان انگیزتر انجام دهم.”، او فکر می کند، “من یک کار هیجان انگیز می خواهم!” Kimberly works as a secretary. She answers phone calls and types letters. She makes coffee, and goes to the post office. She doesn’t like her work. She is bored! “I would like to do something more exciting,” she thinks, “I want an exciting job!”
کیمبرلی در واقع می خواهد بازیگر شود. او به مصاحبه هنرپیشگی می رود، اما او هیچ کدام را قبول نمی شود. او گیج شده است. او نمی داند چطور این مشکل را حل کند، پس او تصمیم می گیرد از دوستش ویکتوریا سوال کند. Kimberly actually wants to be an actress. She goes to auditions, but she doesn’t pass any. She is confused. She doesn’t know what to do to solve this problem, so she decides to ask her friend Victoria.
ویکتوریا بازیگر خوبی است. او خیلی معروف نیست، اما او از کیمبرلی موفق تر است. Victoria is a good actress. She is not very famous, but she is more successful than Kimberly.
کیمبرلی از ویکتوریا می خواهد که به بازی او نگاه کند و به او بگوید مشکل کجاست. Kimberly asks Victoria to look at her acting and tell her what the problem is.
ویکتوریا خوشحال می شود که کمک کند. او با دقت کیمبرلی را تماشا می کند. او یادداشت برمی دارد. در پایان، کیمبرلی می پرسد: “خب… صادق باش! مشکل من چیست؟ “ Victoria is happy to help. She watches Kimberly carefully. She takes notes. In the end, Kimberly asks her: “Well… be honest! What is wrong with me?”
ویکتوریا لبخند می زد و می گوید: “کیمبرلی، تو بازیگر فوق العاده ای هستی. تو خیلی خوب بازی می کنی. فقط یک مشکل وجود دارد.” Victoria smiles and says: “Kimberly, you are a wonderful actress. You act very well. There is only one problem.”
“چی؟ مشکل چیست؟” کیمبرلی می پرسد. “What? What is the problem?” Kimberly calls.
“خب” ویکتوریا جواب می دهد، “تو خیلی خوب بازی می کند، اما تو آهسته صحبت می کند. من نمی توانم یک کلمه هم بشنوم.” “Well,” Victoria answers, “You act very well, but you speak too quietly. I can’t hear a word!”